میان ابرها سیر میکنم هرکدام را به شکلی می بینم که دوست دارم .
...می گردم ودلخواهم راپیدامی کنم میان آدمها اما...کاری ازدست من ساخته نیست خودشان شکل رعوض می کنندبرای اتفاق هایی
که نمی افتد ...برای دستی که نگرفتم برای اشکی که پایک نکردم برای بوسه ای که نبود برای دوست دارمی که مرده به دنیاآمد برای من که وجودم نبودن است ...چشم بسته از فر سنگ ها می شناسمت ...این تلاش برای گم شدن مرا می خنداند...